بُرشی از کتاب "اعزامی از شهرری"| منطقه عشقحسین
به گزارش نوید شاهد شهرستانهای استان تهران؛ «محمود روشن ماسوله» یکی از جانبازان شهرستان ری است، که خاطرات روزهای دفاع مقدس خود را در کتابی به نام «اعزامی از شهرری» منتشر کرده است. این کتاب از سوی انتشارات سوره مهر در سال 1398 با شمارگان 1250 نسخه و در 554 صفحه به نگارش درآمده و با قیمت 70000 تومان روانه بازار کتاب شده است.
برشی از متن کتاب
نهم تیر 1365 بود که ما عازم عملیات شدیم. به طرف غرب منطقه ای که در آن قرار داشتیم حرکت کردیم. برای بالا بردن ضریب امنیتی و اطلاعاتی عملیات، طبق معمول نیروها از مقصد بی اطلاع بودند. ما هم برای کمک به لو نرفتن عملیات، زیاد سؤال نمی کردیم. حرکت به سمت مرزهای غربی کشور بود.
تمام تجهیزات را همراه داشتیم و سنگین بودیم. تجهیزات شیمیایی هم اضافه شده بود. چند ساعتی در راه بودیم تا اتوبوسها به منطقه رهایی نیروها برای عملیات رسیدند. از اتوبوسها پیاده شدیم. رزمندگانی که قبلا به این منطقه آمده و اتراق کرده بودند، نام آن را منطقه عشقحسین گذاشتند. شاید به این دلیل بود که نیروها از آنجا به خط مقدم برای عملیات میرفتند و از هر وقت خود را به لقای امام حسین نزدیکتر می دیدند.
در قرارگاه عشق حسین نیروها تجمع کردند و برادر محسن رضایی، فرمانده کل سپاه پاسداران، سخنرانی کرد و بعد از آن برادر صادق آهنگران نوحه سرایی کرد و در انتها، سرودی حماسی خواند:
هنوز از کربلایت*** به گوش آید صلایت حسین جانها فدایت *** حسين جانها فدایت
تعدادی از روحانیان از قم برای بدرقه ما آمده بودند. و ما را از زیر قرآن رد کردند. در خروجیِ محل تجمع هم یک طاق نصرت بنا شده بود که سردار حاج علی فضلی، فرمانده لشکر سیدالشهدا، قرآن دست گرفته بود و نیروها ستون به سمتِ طاق نصرت میرفتند و او تک تک ما را از زیر قرآن عبور میداد.
من وقتی به طاق نصرت رسیدم حاج علی فضلی با من روبوسی کرد و مرا از زیر قرآن عبور داد. من هم قرآن را بوسیدم و به فرمانده لشكر التماس دعا گفتم. دوربین صدا و سیما از برنامه روایت فتح هم آمده و آنجا مستقر شده بود و از نیروهایی که عازم عمليات بودند و از طاق نصرت عبور و با فرماندهشان، سردار علی فضلی، روبوسی می کردند، فیلم برداری می کرد. بعد از آن منتظر ماندیم تا همه نیروها آماده شوند. در این انتظار دور هم جمع شدیم و سید جمال قریشی نوحه ای سوزناک خواند و گریستیم. در بین نوحه خوانی سید جمال، دوربین روایت فتح آمد و از ما فیلم برداری کرد. من برای اینکه ریا نشود، سرم را پایین انداختم و صورتم را با چفیه پوشاندم.
نوحه خوانی هم تمام شد و وسایل و تجهیزات را بررسی مجدد کردیم. در حین بررسی اسلحه و مهماتم بودم که متوجه سید جمال قریشی شدم. دیدم خیلی ناراحت و غصه دار گوشه ای نشسته است. او با چهرهای که غم از آن می بارید، با حسرت، به ما که مشغول وارسی تجهیزاتمان بودیم نگاه میکرد. از او علت ناراحتیاش را پرسیدم. قریشی با افسوس گفت: «غدغن کردن که با شما به عملیات بیام.»
پرسیدم: «چراغدغن کردن؟»
- چون میگن من مداح هستم و باید توکار تبلیغات جنگ شرکت کنم و اجازه رفتن به خط مقدم رو ندارم.
- سید جان، توکه هنوز پات از مصدومیت عملیات قبلی خوب نشده! پس چرا اصرار میکنی؟
- پام کاملاً خوب شده و عصا رو کنار گذاشتم و به اونها گفتم که میتونم تو عملیات شرکت کنم.
بعد سید جمال برخاست و راه افتاد که برود. از او پرسیدم: «کجا میری؟»
- میرم تا دوباره اصرار کنم. اگه لازم شد التماس هم میکنم.
سید جمال قریشی آنقدر مصمم بود که هرگز نمیشد او را از آمدن به خط منصرف کرد.
برگشتم و دوباره مشغول جمع و جور کردن وسایلم شدم. بقیه نیروها هم آماده شدند. خبر دادند که موقع حرکت است و باید به خط شوید. من قبضة آرپیجی را برداشتم و وارد صف دسته ویژه شدم و پشت سر باباخزائی و کمکش، قرار گرفتم. منصور مهدی هم که کمک من بود پشت سر من ایستاد و بقیه نیروها هم به طور منظم پشت سر هم ایستادند. بعد به طرف اتوبوس ها حرکت کردیم.
در حین حرکت متوجه شدم یک نفر با سرعت آمد و از کنارم رد شد. برگشتم دیدم سید جمال قریشی است. صدایش زدم و گفتم: «سید، کجا میری با این عجله؟» او که از خوشحالی در پست خود نمیگنجید گفت: «میرم اسلحه تحویل بگیرم. الان بر میگردم.»